ایا ای جوهر علوی گرفته چرخ را دامن
تورا شب برفراز سر تو را سیاره پیرامن
به رنگین باشه ای مانی که درگردون زند چنگل
به زرین لعبتی مانی که در هامون کشد دامن
نمایی گه رخ روشن وزان گردد هوا تیره
برآری گه دم تیره وزان گردد زمین روشن
پس از پیدا شدن باشد به چرخ اسفلت منزل
چو پیش از دم زدن باشد زسنگ دامنت مسکن
تو از خارا برون آیی و گرم از تو شود خارا
تو از آهن پدید آیی و نرم از تو شود آهن
یکی کوهی پر از لاله فرازش مشک را توده
یکی بحری پر از لولو به زیرش نیل را خرمن
یکی رقاص را مانی که سربالش بود احمر
یکی دیوانه را مانی که مندیلش بود ادکن
مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره
مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ اهریمن
شهاب سرخ را مانی زشب جراره بر تارک
سحاب سرخ را مانی زگل طیاره برگردن
نمانی جز بدان ابری که عکس آفتاب او را
که در رفتن سوی مغرب بپوشد سرخ پیراهن
تنت با جادویی ماند که مشک اندوده او را سر
سرت با هندویی ماندکه خون آلوده او را تن
تن افروزی چو از مرجان بود در دست تو پاره
سرافرازی چو از سنبل بود بر فرق تو گرزن
بهر منزل که بنشینی برافرازی زر سوده
ز هر خانه که برخیزی برون آری سر از روزن
به سقلابی زنی مانی که آبستن بود دایم
نزاید جز همه زنگی از آن سقلابی آبستن
گه ابراهیم بن آزر میان تو شده ایمن
گهی جسته تو را موسی میان وادی ایمن
چو خیاط سیه دوزی و سوزنهای تو سوزان
کجا دوزی یکی جامه بیندازی دو صد سوزن
تو را دشمن بود گویی همیشه جوهر سفلی
که از بیم و نهیب تو بود در درع و در جوشن
تو با دشمن شده مونس میان آهن هندی
ز بهر آنکه فخرالملک بر دارد سر از دشمن
ابوالفتح المظفر بن قوام الدین خداوندی
که بردارد سر از دشمن بدان شمشیر شیر اوژن
نماید با نوال او نبهره نعمت قارون
نماید با جلال او نفایه حشمت قارن
قصارت یافت از بختش فلک چون جامهٔ خلقان
ریاضت یافت از تیغش جهان چون کرهٔ توسن
مقر فضل او بینم عزیز و خوار و نیک و بد
رهین شکر او بینم بزرگ و خرد و مرد و زن
نشان تیغ و تیر او ز بویحیی و بوالحارث
نشان مهر و کین او ز بادافراه و پاداشن
نبود الا وجود او مراد دولت از شادی
نبود الا حسود او مراد اختر از شیون
فلک سنجنده سعدست و رای ناصحش میزان
زحل کوبندهٔ نخست و فرق حاسدش هاون
یکی یابد ز مهر او میان خاک در لولو
یکی ریزد ز کین او میان ریگ در روغن
به مدح دوستان او قضا کرد از امل دیوان
به قهر دشمنان او قدر کرد از اجل مکمن
ز باغ بزم او دایم بدخشی روید و مرجان
ز خاک رزم او دایم طبرخون روید و روین
ضمیرش روضهٔ خیرست و توفیقش در رضوان
سرایش مسجد مجد است و تایید اندرو موذن
بود در نامهٔ اعمال عمر او فلک یک خط
بود در کفهٔ میزان جود او جهان یک من
گرفته رایت و رایش زمشرق تا حد مغرب
رسیده نامه و نامش ز اران تا در ارمن
اگر بهرام پیش آید که دارد رمْح زهرآگین
و گر ارژنگ باز آید که دارد تیغ گردافکن
ز نوک رمح زهرآگن دهد بهرام را بهره
به زخم تیغ گردافکن کند ارژنگ را ارزن
ایا در دین پیغمبر به حشمت بهتر از بوذر
ایا در ملک شاهنشه به همت برتر از بهمن
بدان شمشیر جان آویز زور دشمنان بشکن
بدان شاهین آهو گیر چشم دشمنان برکن
بهرگامی که برداری قدم بر فرق فرقد نه
زهر سویی که بخر امی علم بر بام نصرت زن
معانی از تو حاضرگشت سبحان الذی اسری
معالی از تو محکم گشت سبحان الذی اتقن
خداوندا دلی دارم به مدح و مهرت آکنده
شده بر مدح تو عاشق، شده بر مهر تو مفتن
به فضل ایزد ذوالمن چو بنشینم درین مجلس
مدیح تو مرا پیش است و شکر ایزد ذوالمن
بود نامم در این خدمت حقیقت بندهٔ مخلص
وگر چه خواجه برهانی محمد کرد نام من
الا تا در مه بهمن بود در خانه ها آبی
الا تا در مه نیسان بود در دشتها سوسن
رخ مداح تو بادا چو سوسن در مه نیسان
رخ اعدای تو بادا چو آبی در مه بهمن
بمان با بخت عالی رای رزم آرای در میدان
بمان با دولت پیروز بزم افروز در گلشن